فرزندان غدیر

جانشین پیامبر؟

1390/8/10 17:09
20,762 بازدید
اشتراک گذاری

                         جانشین پیامبر؟

(لطفا تمام شماره های داستان را برای رسیدن به نتیجه پی گیری کنید )

1.من كاپيتان تيم فوتبالم؛ تيم فوتبال مدرسه. پارسال خوردم زمين و پايم شكست.

به بچه هاي تيم گفتم تا موقعي كه پاي من تو گچه، جواد كاپيتان تيم باشه. بعد خودم بازوبند كاپيتاني را بستم به دستش.

محسن گفت: من نمي دونستم دروازه بان هم مي تونه كاپيتان باشه.

 

2.يك روز معلم ما با يك آقاي ديگه آمد سر كلاس و گفت:

بچه ها از اين به بعد من معلم شما نيستم. محل كار من عوض شده.

از اين به بعد من توي يك شهر ديگه درس مي دم.

ما ناراحت شديم و فرياد زديم: نه ما شما را دوست داريم.

مي خواهيم شما معلم ما باشيد.

معلم ما گفت: اما به جاي من، اين آقا، معلم شما خواهد شد ایشون معلم خوبیه مطمئنم ازش خوشتون میاد. اون آقاي جديد لبخند زد. ما هم لبخند زديم.

 

 

3.يك شب پدرم همه ما را جمع كرد و شروع كرد به صحبت كردن. گفت: «من بايد برم  سفرحج(زیارت خونه خدا )، يك ماه اين جا نيستم.» ما خوشحال شديم كه بابا مي خواد بره مكه.

همه گفتيم: آقاجون التماس دعا.

من هم گفتم: آقاجون سوغاتي يادتون نره.

مادرم گفت: حاج آقا! ان شاء الله دفعه بعد من را هم با خودت ببر.

پدرم به همه حرفها گوش داد و بعد گفت:

در اين مدت كه من نيستم، حميد پسر بزرگم مسئول خونه ست.

او به جاي من توي اين خونه تصميم مي گيره. همه ساكت شديم و مادرم گفت:

چه كسي بهتر از او؟ حميد ديگه به قدري بزرگ شده كه بتونه مرد خونه باشه.

 

4 با اتوبوس داشتيم مي رفتيم شيراز. اتوبوس پر از مسافر بود.

وسطهاي راه، تلفن همراه آقاي راننده زنگ زد. راننده، اتوبوس را كنار جاده نگه داشت و شروع كرد به صحبت كردن. مسافرها ساكت شده بودند. راننده هي مي گفت: عجب! عجب!

بعد گفت: باشه من بر مي گردم. وقتي تلفنش را قطع كرد، از جاش بلند شد و رو كرد به مسافرها و گفت:

آقايون، خانوم ها، من عذر مي خوام. الآن زنگ زدند كه مادرم حالش بد شده و بردنش بيمارستان. من تنها پسر او هستم. بايد كنار مادرم باشم. شايد دكترها بخواهند عملش كنند. من بر مي گردم.

چند نفر گفتند: پس ما چي كار كنيم؟ ما مي خواهيم بريم شيراز.

راننده گفت: ناراحت نباشيد. اين ماشين يك راننده دوم هم داره. اون مثل من جاده رو مي شناسه. بعد دستش را گذاشت روي شانه آقايي كه روي صندلي كنار راننده نشسته بود و گفت:

اين حسين آقا شما رو به سلامت مي رسونه شيراز. هيچ نگران نباشيد، يكي از مسافرها فرياد زد:

براي سلامتي مادر آقاي راننده، صلوات.

 

5.رفته بوديم خونه دايي علي. موقع شام شده بود اما دايي نيامده بود.

زن دايي مي گفت: چند روزه كه علي آقا دير مي آد خونه.

مادرم پرسيد: براي چي زهرا خانوم؟

زن دايي گفت: نمي دونم. اون قدر خسته از راه مي رسه كه نمي خوام با سؤال هاي خودم اذيتش كنم.

مادرم گفت: خب كاري نداره من ازش مي پرسم. دايي رسيد. شام كه خورديم، مادرم پرسيد:

راستي، علي آقا چرا شبها دير به خونه مي آي. چيزي شده؟

علي آقا گفت: راستش، رييس اداره ما رفته ماموريت. من شدم جانشين او. كارهاي خودم كه تمام مي شه، تازه نوبت كارهاي آقاي رييسه. همه پرونده هاي روي ميز را بايد بخونم. تمام نامه ها را بايد امضا كنم. اين جوري مي شه كه دير مي رسم خونه.

زن دايي سيني چايي را گرفته بود جلوي دايي علي و مي گفت: خسته نباشي علي آقا.

 

 

6.ما تو مسجد محل، آقاي خيلي خوبي داشتيم كه پشت سرش نماز مي خونديم. اون بچه ها رو دوست داشت. وقتي ما را مي ديد كه تو صف نماز جماعت نشسته ايم، به روي ما لبخند مي زد و به ما سلام مي كرد. يك شب آقا، نماز مغرب رو كه خوند بلند شد و رو به جمعيت كرد و گفت:

برادرهاي عزيز. خواهرهاي محترمي كه صداي من را مي شنويد. من چند سالي مزاحم شما بودم.

ان شاء الله كه از من راضي باشيد. اما حالا مي خوام براي تبليغ دين خدا، برم جنوب كشور. اون طرفها بيشتر به من نياز دارن.

از امشب به بعد به جاي من تو اين مسجد، اين آقا سيد محترم، حاج آقا محمدي نماز مي خونه، من او را قبول دارم شما هم قبولش داشته باشيد. بعد آقا سيد را از جايش بلند كرد و برد روي سجاده خودش.

نماز جماعت عشاء را آقا سيد خوند و آقا هم پشت سرش ايستاد و نمازش را به او اقتدا كرد. احمد كه كنار من نشسته بود، گفت:

چه نماز جماعت با حالي خونديم!

 

1+6

يكي دو ساله تو كوچه ما يكي نفر پيدا شده كه حرفهاي عجيب و غريب مي زنه.

مهم ترينش اينه كه پيغمبر بعد از خودش كسي رو براي جانشيني تعيين نكرده و فرموده: خودتون در اين مورد تصميم بگيريد. هر كسي براي اين آقا دليلي آورد كه اشتباه مي گه و اين طور نبوده. اما من به او گفتم:

وقتي من پايم شكست، بازوبند كاپيتاني را دادم به جواد.

معلم ما وقتي مي رفت به شهر ديگه، فكر معلم بعدي بود و كسي را براي ما تعيين كرد.

پدرم وقتي مي خواست بره حج، برادر بزرگم را براي سرپرستي ما مشخص كرد.

راننده اتوبوس وقتي مي خواست برگرده شهر خودش، ما را وسط بيابان رها نكرد و به يك راننده ديگه سپرد.

رييس اداره دايي علي وقتي ماموريت رفت، دايي علي را جانشين خودش گذاشت.

اون وقت چه طور مي شه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم، دين و آيين تازه را بي سرپرست بگذاره و از دنيا بره؟

اين آدم تازه وارد خيلي وقته رفته كه براي من جواب بياره! اگر چه مي دونم جوابي نداره كه بياره.

 

يا علي

حالا كه داستانها  روخوانديد به اين سوالات پاسخ بدهيد ؟ ما به بهترين ها جايزه مي دهيم.

 

چند مثال ديگر براي جانشيني بزنيد.

فكر مي كنيد جانشين هر كسي بايد چه شباهتي با نفر قبلي داشته باشد؟

اگر شما به جاي آدم تازه وارد بوديد در برابر اين دليل ها چه جوابي داشتيد؟

چند دليل بياوريد كه حضرت علي عليه السلام بهترين و تنها جانشين پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بودند؟

پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در چه زمان ها و مكان هايي حضرت علي عليه السلام را به جانشيني تعيين كردند؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)